آناهیدآناهید، تا این لحظه: 14 سال و 3 روز سن داره

برای دخترم آنا

 

 
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


 

سلام من آناهید ورود شما رو به وبلاگم خوش آمد می گم.

 

دندون جدید

سلام آنای کوچیک من امسال میره پیش دبستانی. تازه یه دندونش هم افتاده. دختر قشنگم وقتی دندونش لق شد اولش خیلی ناراحت شدم فکر کردم ضربه خورده. آنای عزیزم یادم نبود که میان روزمرگی و درگیری های معمول همیشگی، تو داری بزرگ میشی. فکر می کردم حواسم به همه چیز هست اما نه اینطور نبود. بزرگ شدنت رو حس نکرده بودم. تو تمام زندگی من رو اشغال کردی حتی گذر لحظه های زندگی در وجودم ردپایی نداره. نکنه تو بزرگ شی و من و عروسکات کوچیک بمونیم. آخه منم با تو هم بازی شدم.  چند وقت دیگه می ری مدرسه اونوقت خودت خاطراتت رو می نویسی شاید اینجا شاید وب دیگری .دوست دارم مامان
23 آذر 1394

بدون عنوان

سلام  چند روزه دیگه تولد پنج سالگی تو الهه کوچک و زیبای منه. تو داری بزرگ می شی و من باید حافظمو تقویت کنم تا خاطرات بیشتری رو به ذهن بسپارم. آره عزیزم بقول امروزی ها باید رم حافظمو زیاد کنم. لحظه لحظه زندگی تو برام بیاد ماندنیه. راستی روزهای بدون توی من چقدر خالی و بی معنا بوده. امیدوارم تو و همه بچه های معصوم دنیا صد سال زنده باشید و سالم و سرحال. در این روزهای بهاری پر باران مثل روز تولد تو که باران زیادی می بارید روزهایت به طراوت بهار
26 فروردين 1394

بدون عنوان

سلام خیلی وقته به وبلاگم سر نزدم. آخه سرم شلوغ شده کلاس می رم. چند هفته پیش هم تو رادیو هفت با من مصاحبه کردن. اما دلم برای وبلاگم تنگ شده بود. امیدوارم بیشتر بهش سر بزنم بای  
5 آبان 1393

بدون عنوان

سلام امروز روز منه ، روز دختر                                                             امیدوارم همه دختر کوچولوها سالم باشند و مامان و بابا داشته باشند. مامان برام یه کیک پخته که الان توی فره. ولی مثل همیشه پف نکرده . بگذریم روز دختر به همه دخترا تبریک می گم. ...
6 شهريور 1393

بدون عنوان

دستنوشته های مامان: آناهید عزیز تو حالا دختر کوچولوی بزرگی شدی. یه دختر باهوش. حالا که چهار سالت شده خیلی چیزهارو می فهمی و کلمات بزرگونه بکار می بری. من چهار ساله که لذت داشتن تو رو تجربه کردم و چهار ساله که من تو هستم. تو هر روز برای من متولد میشی و من هر روز از دیدن تو در شگفتم. حالا که تو هستی، هستی به معنای توست و هراس نیستی تنها از کنار تو رفتن است. عجیب است که برای این همه دوست داشتن تنها یک کلمه چهار حرفی کافیست مادر.
16 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

دستنوشته های مامان: آناهید عزیزم هفته دیگه تولد چهار سالگی توست. امیدوارم تو و همه چهار ساله ها با بقیه بچه های دنیا سالم و خوشحال باشید و سال خوبی رو سپری کنید. عزیز دلم یادمه سال گذشته وقتی سه سالت شد می خواستم تمام لحظه های زندگیتو ثبت کنم اما اینقدر کار پیش اومد که نشد. امیدوارم امسال بیشتر برای تو وقت داشته باشم. پیشاپیش تولدت مبارک  ...
22 فروردين 1393

بدون عنوان

سلام امروز 25 اسفند ماه سال نود و دو بود. ما امروز با مامانی رفتیم و یک ماهی قرمز کوچولو خریدیم. من اسمشو گذاشتم پریسا. مامان وسایل سفره هفت سین رو داره می چینه. من و مامان با دوست جدیدمون رادین و مامانش چند روز پیش به جشن چهارشنبه سوری رفتیم. خیلی خوش گذشت جای همه خالی. ما حاجی فیروز و عمو نوروز دیدیم. بالن هم هوا کردیم. سال نو به همه مبارک
27 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام امشب شب یلداست. ما دیشب شب یلدا داشتیم چون جمعه بود و تونستیم بریم خونه خالم. چند شب قبل هم توی خانه مادر و کودک جشن شب یلدا بود. من اولین جشن عمومی زندگیم رو دیدم. عمو موسیقی نانای می زد و من و بچه های دیگه بپر بپر می کردیم. من به مامان گفتم شب یلدا شبی است که همه بپر بپر می کنند و اصلا سرجات نمی شینی. اما مامان میگه شب یلدای واقعی امشبه. بالاخره من نفهمیدم یلدا یعنی چی. اما امشب خونه ما خلوته و ما هندونه می خوریم. مامان هم کیک پخته. شب خوش. ...
30 آذر 1392

بدون عنوان

خیلی وقته توی وبلاگم مطلبی گذاشته نشده. اما من هر روز یه کار جالب می کنم و مامان و بابا اونقدر سرشون شلوغه که وقت ندارن اونو ثبت کنن. البته اینو بگم که مامان منو می بره کارگاه مادر و کودک و به من خیلی خوش می گذره. من یه خاله مهربون پیدا کردم و برای اولین بار به یه آدم غریبه اعتماد کردم. مامان می گه غریبه یعنی کسی که ما نمی شناسیم ولی من نمی دونم یعنی چی آخه آدم بعضی وقت ها خودش رو هم نمی شناسه. من این روزا عاشق عروسک بازیم. ایکاش عروسکا واقعی بودن اونوقت من دوستای زیادی داشتم. مامان به جای عروسکا با من حرف می زنه و من احساس می کنم که اونا واقعی هستن ولی اگه من بزرگتر بشم شاید بفهمم که واقعی نیستند اونوقت مامان باز هم خوشحاله و بجای اونا حرف ...
15 مهر 1392